ایران پرسمان
سفرنامه مهاجرانی؛ لبنان در مشت عبدالحلیم خدّام
چهارشنبه 10 بهمن 1403 - 23:54:45
ایران پرسمان - اعتماد /متن پیش رو در اعتماد منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
سیدعطاء‌الله مهاجرانی| روز سوم
روز دوشنبه 16مهر ماه
شب از نیمه گذشته و در بامداد دوشنبه‌ایم. زمان در این روزان و شبان استثنایی لبنان پر و پیمان است. با لحظه زندگی می‌کنیم. در زندگی روزمره بلکه زندگی روز و شب مرگی زمان یکنواخت و کرخت است. انگار به تعبیر نیما زمان یا شب و روز:
« هست شب همچو ورم کرده تنی گرم، در استاده هوا!»
شب بیروت معطر و زنده و جاری و به قول همسایه‌مان دلپسند است. خیابان الحمراء بیدار است. جلوی رستوران و کافی‌شاپ شکوفه انار افرادی نشسته‌اند. ناخودآگاه چشم چشم می‌کنم ببینم دوستان نو یافته به قول لبنانی‌ها دوستانِ «درْدشه» (یعنی گعده یا درد دل صمیمانه) نیمه شبی تا سحرگاه - طارق و ژرالد و مونیکا و جورج - را می‌بینم؟ ندیدم. از جلوی برج خاکستری که خانواده‌های جنوبی گریخته از بمباران ساکن شده‌اند، گذشتیم. یاد احمد افتادم؛ همچنان عده‌ای آقا و خانم در محوطه باز جلوی هتل کروان‌پلازا روی صندلی نشسته و سیگار دود می‌کنند. برخی با لباس راحت داخل خانه یعنی داخل اتاق‌شان در هتل نشسته‌اند. برخی تنهایند. به اتاقم که می‌روم به افق نگاه می‌کنم. دریا خاکستری است. گاه با برق نقره‌ای. ساعت 2 بامداد روز سه‌شنبه است. خبرها را نگاه می‌کنم. از حال و هوای طرابلس و مرقد جبران خلیل جبران و جنگل سدر هنوز بیرون نیامده‌ام. سرعت اینترنت در بیروت عالی است! متن انگلیسی پیامبر جبران را زود پیدا می‌کنم. ترانه «هذه لیلتی» ام‌کلثوم سروده جورج جرداق و ساخته محمد عبدالوهاب را با موبایلم سرچ می‌کنم. گوش می‌کنم؛ چشمم به پیامبر است و گوشم به ‌ام‌کلثوم! چند تا پیام دارم؛ جمیله بانو احوالم را پرسیده است. قلب سبز فرستادم یعنی خوبم. طرابلس عالی بود. جایت سبز، قلب سبز و تعظیم هندی! دوستی از لندن شنیده بیروتم. نوشته حالا لازم بود بری!؟ حسنی به مکتب نمی‌رفت! شکلک خنده و گریه را با هم فرستاده. برایش این بیت حافظ را نوشتم:
«میان گریه می‌خندم که چون شمع اندرین مجلس/ زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد...»
می‌نویسم سفرنامه را منتشر می‌کنم. شاید روزگاری با هم به بیروت و طرابلس آمدیم. مستی از سه سو بر سرم یورش آورده است. مستی نثر جادویی جبران، مستی صدای ‌ام‌کلثوم و شعر جورج جرداق و موسیقی عبدالوهاب و سرانجام مستی خواب! خواب مثل توده ابر دودناک ابریشمینی چشمانم را پر کرده است. به نظرم می‌رسد این تکه از ترانه هذه لیلتی چقدر خیام‌وار است:
هذه لیلتی و حلم حیاتی
بین ماض من الزمان و آتی...
امشب شب من است و رویای زندگی‌ام! میان زمان سپری شده و آینده... همان دم خیامی که تبدیل به حال می‌شود و گویی اندکی درنگ می‌کند. انسان خودش را می‌یابد و آزاد می‌شود. در بین خواب و بیداری پیام طارق را می‌بینم: « سید! با ژرالد و مونیکا ما الان کافی‌شاپ شکوفه اناریم!» پاسخ می‌دهم خوشا بر احوال‌تان؛ من تازه از طرابلس رسیده‌ام. در آستانه بی‌هوشی‌ام! بلافاصله پاسخ می‌دهد. عالی! ژرالد و مونیکا برایت هدیه تهیه کرده‌اند! جورج هم به من زنگ زد. پرسید می‌شود دوباره با شما قرار گذاشت؟ توی اینترنت زندگینامه‌ات را سرچ کرده. رفته ترجمه عربی کتاب حاج آخوند را پیدا کرده؛ از هدیه ژرالد و مونیکا چیزی نمی‌گویم تا حسابی سورپرایز شوی! کنجکاوی نشان نمی‌دهم. برگ زیتون می‌فرستم و نشانه سپاس هندی! اضافه می‌کنم. فردا شب ساعت 1 تا 2 بامداد می‌توانم بیایم. پاسخ یک خرمن گل سرخ و درخت سدر. موبایل از دستم توی بستر افتاد!
ساعت 5 صبح بیدار شدم. سوره یس با صدای هشام العربی را گوش می‌کنم. ساعت 6 صبح می‌روم برای پیاده‌روی در ساحل مدیترانه. می‌توانم حدس بزنم یا ببینم که نسبت به صبح روز شنبه زباله به معنی بطری‌های پلاستیکی مچاله شده آب و کیسه‌های رنگارنگ پلاستیک‌های مملو زباله در کنار دیواره ساحل یا کنار خیابان نزدیک ردیف ماشین‌هایی که پارک کرده‌اند، زیاد‌تر به نظر می‌رسد. باید شهرداری بیروت به عنوان یک خدمت ویژه به سرعت زباله‌ها را از کناره‌های خیابان ساحلی جمع می‌کرد یا حتی بین خانواده‌ها آب و نان توزیع می‌کرد. جمعیت‌های امدادی مردمی همان «ان.جی.او» هم ندیدم. نگاهم یعنی چشم چپم به دریاست و چشم راستم به مردمی که در کناره خیابان ساحلی بر پتویی یا حتی شمدی و ابری بی‌رویه خوابیده‌اند. هنوز آفتاب نزده. برخی بیدارند، دارند قهوه درست می‌کنند. آقایانی که در بستر نیم‌خیز شده‌اند و سیگاری آتش کرده‌اند. سعی می‌کنم نگاهم در چشمان‌شان نیفتد. مهدی گفت برنامه میدان پیشنهاد کرده‌اند با من مصاحبه کنند. سابقه مصاحبه با برنامه تلویزیونی اینترنتی میدان را دارم. روح‌الله و حسین و محمد به اتاقم می‌آیند. همگی به سن پسران من هستند. البته هر پدری آرزو می‌کند که چنین پسران آرمانی داشته باشد. جوانانی که زندگی و زمان و راحتی و رفاه خود را به کناری می‌گذارند و با رنج دیگران زندگی می‌کنند تا هر کدام از این‌بار و آوار رنج به گونه‌ای بکاهند یا راوی رنج مردمان باشند. زندگی آنان از پوسته زندگی فردی یا حتی خانوادگی فراتر رفته است. در کوره حوادث تابیده‌اند و صیقل خورده‌اند. خاطراتم از سفرهای چهارگانه‌ام به بیروت و سوریه را برای‌شان به تفصیل می‌گویم. از روزگاری که دولت سوریه گمان می‌کرد می‌تواند برای همیشه بر لبنان حکومت کند. ماجرای ملاقاتم با عبدالحلیم خدام را برایشان تعریف کردم. به عنوان معاون ریس‌جمهور و مسوول کمیته حمایت از فلسطین قرار بود از لبنان و اردوگاه‌های فلسطینی‌ها دیداری داشته باشم. از طریق دمشق قرار بود به لبنان برویم. در آن مقطع سوریه نیاز داشت که رابطه خود را با ایران پررنگ‌تر نشان بدهد تا در سفر‌های متعدد وزیر خارجه امریکا زمینه کسب امتیاز بیشتر فراهم شود.
آقای اختری در فرودگاه دمشق به من گفت عبدالحلیم خدام در فرودگاه منتظر شما بود. می‌خواستند سان هم ببینند. گمان نمی‌کردند شما به عنوان معاون رییس‌جمهور با هواپیمای مسافربری سفر کنید! مع‌الوصف برای اقامت مرا به یکی از قصرهای مهمانان ویژه بردند و نه به هتل! واقعیت این بود که من در سوریه کاری نداشتم؛ مقصدم بیروت بود. منتها به سرعت برای من دیدار با حافظ اسد را برای بعد از ظهر روز بعد ترتیب دادند و ملاقات با عبدالحلیم خدام در ساعت 11 صبح روز بعد. ما ساعت 10 شب رسیده بودیم. در ملاقات عبدالحلیم خدام کوشید تا به ترتیب درباره مسائل دوجانبه ایران و سوریه صحبت کند. آرام و با تأنی حرف می‌زد. مسائل منطقه را مطرح کرد. به مسائل جهانی و امریکا پرداخت. ناگاه از من پرسید: «برای چه به لبنان می‌روید؟ تمام لبنان در مشت من است!» وقتی این جمله را گفت: «کل لبنان فی قبضتی!» حتما منظورش این بود که حافظ اسد پرونده لبنان را به او سپرده بود. البته او در تشکیل دولت‌ها دخالت می‌کرد. اطلاعات ارتش سوریه در منطقه علوی‌ها در نزدیکی طرابلس پایگاهی داشت. گفته می‌شد همان پایگاه مرکز اداره لبنان است. در رقابت سیاسی و جنگ قدرت در سوریه گفته می‌شد که رفعت اسد، برادر حافظ اسد با عبدالحلیم خدام مخالف است. حتی درصدد قتل خدام نیز برآمده بود. خدام بعد از فوت حافظ اسد چند هفته‌ای رییس جمهور موقت شد. با تیم بشار اسد اختلاف پیدا کرد. به پاریس رفت و اول اعلام کرد آمده است پاریس تا کتاب بنویسد. بعدا علیه حکومت بشار اسد جبهه نجات ملی تشکیل داد. این جبهه در آغاز با استقبال اخوان‌المسلمین سوریه روبه‌رو شد. اما مدتی بعد اختلاف پیدا کردند. عبدالحلیم خدام سرانجام در 88 سالگی در پاریس سکته قلبی کرد و درگذشت. در میانه صحبتش که گفته بود: تمام لبنان در قبضه من است!» من داشتم فکر می‌کردم که چه باید گفت؟! ناگاه عبدالحلیم خدام کار مرا آسان کرد و گفت: «اجازه بدهید من چند دقیقه‌ای بروم. مرض قند دارم؛ کار ضروری دارم.» رفت! 6دقیقه بعد آمد. رنگ و رویش باز شده بود. ازجمله آدم‌های کوتاهِ سپید خوش‌گوشت بود که تحملش تمام شده بود و قبل از رفتن اندکی قرمز - کبود می‌زد. وقتی خودش را روی مبل انداخت، من لبخند زدم! پرسید چرا می‌خندی؟ ‌گفتم: «از بازی طبیعت خنده‌ام گرفت. شما گفتی تمام لبنان توی مشت من است. اما طبیعت نشان داد که‌ ای ابوجمال! لیس احلیلک فی کفک! فلان چیز توی مشتت نیست!» صدای خنده‌اش بلند شد. دیگر تا دمشق بودم هر گاه او را می‌دیدم به‌ویژه در دیدار با حافظ اسد که قرارمان بیش از دو ساعت به طول انجامید و اصلا عبدالحلیم خدام در بخشی از جلسه خوابش برده بود! چشم‌مان که به هم می‌افتاد، انگار بی‌اختیار لبخندی رد و بدل می‌کردیم. گفتم: «من مسوول کمیته فلسطین هستم. به همین خاطر به لبنان می‌روم.»
حذف او اشتباه دوجانبه بود. هم عبدالحلیم خدام اشتباه کرد که از نظام حکومت در سوریه جدا شد. اشتباه دومش این بود که جبهه مبارزه با نظام بعثی سوریه را تشکیل داد. در واقع فریب رفیق حریری را خورد. در قصری که حریری در پاریس برایش آماده کرده بود، زندگی می‌کرد. هزینه زندگی‌اش را نیز رفیق حریری می‌داد. او هم بعد از کشته شدن رفیق حریری اعلام کرد. به دستور بشار اسد رفیق حریری ترور شده است. کاسه رود جایی که باز آید قدح! اشتباه بشار اسد و تیم او نیز این بود که نتوانستند عبدالحلیم خدام را که 55 سال عضو حزب بعث سوریه بود و بیش از سه دهه نفر دوم سوریه و معتمد حافظ اسد بود، نگه دارند. عبدالحلیم خدام در سال 2010 یعنی 10 سال پیش از مرگش کتابی درباره روابط ایران و سوریه با عنوان: «التحالف السوری - الایرانی و المنطقه» توسط انتشارات دارالشروق در قاهره منتشر کرد. کتاب زیر متوسط است. بدیهی است که کتاب را با حال و هوای پس از کناره‌گیری و مهاجرتش به پاریس با طعم انتقاد از سیاست‌های منطقه‌ای ایران نوشته است. انتقاد طبیعی است! اما عبدالحلیم خدام وقتی به عنوان معاون حافظ اسد معتمد او و مقامات ایرانی بوده است اگر دولتمرد اصیل و شریف بود نباید جزییات مذاکرات آیت‌الله هاشمی‌رفسنجانی، رییس مجلس وقت و فرمانده جنگ و صحبت‌های سرتیپ رضا سیف‌اللهی، مسوول پرونده عراق را در کتابش منتشر کند! می‌بایست به منافع ملی کشور خود و اعتماد مقامات ایرانی به دولت سوریه احترام می‌گذاشت که نگذاشته است و البته پرونده و ماجرایش با بد سرانجامی تمام شد. این نکات را برای حسین و محمد و روح‌الله و بسیاری نکات دیگر گفتم. به جوانان گفتم؛ ناپلئون گفته است: «کسی که بتواند زنش را اداره کند، می‌تواند یک کشور را اداره کند. اما کسی که بتواند خودش را اداره کند، می‌تواند دنیا را اداره کند!» ناپلئون نه توانست زنانش را اداره کند و نه خودش را. تولستوی در رمان شگفت‌انگیز جنگ و صلح نوشته است فقط آداب تشریفات نگهداری از اسبان در طول لشکرکشی ناپلئون به روسیه 30 جلد بود. زین و یراق اسبان چگونه باشد، چگونه اسبان را بیارایند، خوراک‌شان چه باشد و... اما پیش‌بینی نکرده بودند اگر در سرمای روسیه لشکر ناپلئون گرسنه ماند و در توفان برف زمین‌گیر شد، چگونه سر اسبان را ببرند و گوشت اسبان را بخورند تا از گرسنگی نمیرند. خدام که گمان می‌کرد لبنان در مشت اوست، احتمالا در خلوتش در پاریس مشتش را باز می‌کرد و می‌دید چیزی جز هیچ در مشتش نمانده است! هیچ!
بنگر ز جهان چه طرف بربستم هیچ
و ز حاصل عمر چیست در دستم هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ


http://www.PorsemanNews.ir/fa/News/1214595/سفرنامه-مهاجرانی؛-لبنان-در-مشت-عبدالحلیم-خدّام
بستن   چاپ