ایران پرسمان - هم میهن /متن پیش رو در هم میهن منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
این تصور که دانشگاه را میتوان به شکل حوزه درآورد از ابتدا نادرست بود و هر چه زمان گذشت بیشتر معلوم شد که شدنی نیست که اگر میشد اعضای روحانی شورای عالی انقلاب فرهنگی طی این همه سال از عهدۀ آن برآمده بودند و این گمان که حوزه را از حیث فرم و ظاهر و نظام واحدی و مدرک میتوان به دانشگاه شبیه ساخت نیز.
مهرداد خدیر| دیروز 27 آذر بود که در تقویم رسمی بهعنوان روز وحدت روحانی و دانشجو نامگذاری و ثبت شده اما برخلاف دهۀ 60 و نیمه نخست دهۀ 70 خورشیدی مراسم خاصی به این مناسبت برگزار نشد یا اگر شد بازتاب ویژهای نداشت. دلایل متعددی میتوان برای متروک یا مهجور شدن این مناسبت برشمرد و به بهانۀ آن به پارهای واقعیتها هم اشاره کرد.
نخست باید توضیح داد دلیل این نامگذاری ترور آیتالله دکتر محمد مفتح، رئیس شاخۀ روحانیت حزب جمهوری اسلامی و رئیس دانشکدۀ الهیات دانشگاه تهران در حیاط این دانشکده بود که به دست گروه فرقان و در روز 27 آذر 1358 همراه با دو محافظ خود صورت گرفت و به همین خاطر بعد از آن نام خیابان «مبارزین» که جایگزینِ «روزولت» شده بود به «شهید مفتح» تغییر یافت.
هرچند دکتر مفتح نه عضو شورای انقلاب بود نه از پایهگذاران حزب جمهوری اسلامی اما به آیتالله بهشتی و دکتر باهنر و هاشمیرفسنجانی نزدیک بود و حتی قرار بود در فهرست ائتلاف بزرگ مجلس بررسی نهایی قانون اساسی (خبرگان قانون اساسی) در تابستان 58 جای گیرد ولی در تنظیم آخر چون قرار بر باقی ماندن پنج روحانی (طالقانی، منتظری، بهشتی، موسویاردبیلی و گلزادۀ غفوری) و پنج غیرروحانی (بنیصدر، سحابی، عزتالله سحابی، عباس شیبانی و علیمحمد عرب) گذاشته شد از دکتر مفتح خواستند از جای دیگری نامزد شود ولی برای کاندیداتوری از همدان هم دیر شده بود و وقتی به تهران بازگشت بیرون از لیست قرار گرفت و از راهیابی به خبرگان بازماند.
با این حال دلچرکین نشد و به ریاست دانشکدۀ الهیات دانشگاه تهران و مسئولیت شاخۀ روحانیت حزب قناعت کرد و چند ماه به شکلی ناباورانه هدف ترور گروه فرقان قرار گرفت. این گروه در بهار 1358 اقدام به ترور تیمسار قرهنی، استاد مطهری و هاشمیرفسنجانی و در تابستان حاج مهدی عراقی و آیتالله سیدرضی شیرازی کرده و بعد از آن حفاظت از شخصیتها فزونی گرفته بود و شگفتا که مدعی علاقه به اندیشههای دکتر شریعتی بودند ولی به روی کسی آتش گشودند که زیر تابوت شریعتی در دمشق را گرفته بود و برخلاف استاد مطهری منتقد او نبود.
بعد از این اتفاق 27 آذر به عنوان روز وحدت روحانی و دانشجو نامگذاری شد زیرا او هم روحانی بود و هم دانشگاهی (تا دکتری الهیات و معارف اسلامی تحصیل و تدریس کرده بود). این ایده را هم اول بار آیتالله منتظری درانداخته و مطرح کرده بود که در آن زمان امامت جمعۀ تهران را بر عهده داشت. از آن پس 27 آذر هر سال به صورت پررنگ برگزار میشد و 16 آذر روز دانشجو عملاً به حاشیه و محاق رفت و هاشمیرفسنجانی در مقام رئیسجمهوری سالهای 68 تا 76 غالباً در مراسم رسمی و کلیشهای شرکت میکرد و چندان خبری از 16 آذر روز دانشجو نبود.
بعد از دوم خرداد 1376 اما که سیدمحمد خاتمی که هم روحانی و هم دانشگاهدیده بود به 16 آذر بیشتر بها داد تا 27 آذر. با این حال در ادبیات رسمی جای خود را حفظ کرد تا روزی که دکتر عبدالکریم سروش اصل امکان وحدت روحانی و دانشجو را با اقامۀ 3 دلیل مورد تردید قرار داد و در این باره میان او و آیتالله مکارمشیرازی بحثی مکتوب درگرفت که در روزنامۀ سلام منتشر شد و بازتاب فراوانی داشت.
در آن گفتار دکتر سروش تصریح کرده بود دانشگاه و حوزه به سه دلیل تفاوتهای جدی و ماهوی با هم دارند و این فارغ از ابتنای یکی بر علوم جدید و دیگری بر علوم قدیمه است.
آن سه را هم از این قرار برشمرد: نخست اینکه بنای دانشگاه بر شک است تا به یقین برسند اما در حوزه تا حدی میتوان شک کرد و اصل بر یقینیات است. دوم اینکه مخاطب حوزه عواماند حال آنکه دانشگاه با نخبگان سر و کار دارد. نکتۀ سوم اینکه نسبت حوزه با قدرت در جمهوری اسلامی بسیار قوی و تا اندازهای در هم ادغام شدهاند حال آن که دانشگاه از قدرت دور و حتی حذف شده است. بر این اساس اشتراکات این دو نهاد چنان کم شده که اتحاد آنان ممکن نیست.
در همین فضا البته کسانی بر این باور بودند که مراد از وحدت روحانی و دانشگاهی بیشتر عاطفی است و برای کاهش فاصلۀ دو نهاد و اختلاف و نقاری که پیشتر بود نه آن که واقعاً بتوان میان آنان وحدت برقرار کرد.
با این همه آنقدر که روحانیون به این مناسبت وارد دانشگاهها شدند دانشگاهیان به حوزهها ورود نکردند و اگر هم وارد شدند برای تحصیل بود نه تدریس و همین نشان میداد آن وحدت یا جامه واقعیت نپوشیده یا دوطرفه نبوده است.
اشاره شد که بعد از دوم خرداد 76 داستان تغییر کرد چون 16 آذر احیا شد. خاتمی به میان دانشجویان میرفت تا به پرسشهای آنان پاسخ دهد و از آن پس رئیسانجمهور یک بار در مهرماه و به مناسبت آغاز سال تحصیلی به دانشگاه میرفتند و نوبت دیگر در 16 آذر و 27 آذر اندک اندک به محاق رفت اگرچه نام دکتر مفتح باقی بود. به خاطر آن که یکی از ایستگاههای مهم و اصلی متروی تهران به نام او شناخته میشود و فرزندان او هم طی 40 سال بعد از آن یا نماینده رزن همدان در مجلس بودهاند یا معاون وزارت بازرگانی و نه آن که نماینده بود به صرافت انتقال به تهران میافتاد و نه معاون، وزیر میشد و حتی وقتی وزارت بازرگانی در صنعت و معدن ادغام شد، باز در مقاطعی سهم فرزند مرحوم مفتح همان معاونت بود؛ چندان که به جایگاهی ثابت در دولتهای مختلف بدل شد.
با این همه اگرچه دکتر سروش گفته بود وحدت حوزه و دانشگاه ممکن نیست اما انگار در یک نقطه به اشتراک رسیدهاند که همانا فقدان استقلال است. حالا حوزه هم چندان مستقل نیست و شورای عالی مدیریت بر ساز و کار آن نظارت میکند و یک بار کار به جایی رسید که رئیس وقت آن – شیخ محمد یزدی- بر آیتالله شبیری زنجانی (مرجع تقلید) خرده گرفت که چرا بیاجازۀ مدیریت حوزه در تهران با جمعی از روحانیون دیدار داشته و ناهار میهمان آنان بوده است!
قصه دانشگاه هم روشن است اگرچه درپی ضرباتی که خصوصاً در سه سال دوران مرحوم رئیسی بر آن وارد شده اندکی کمر راست کرده ولی هنوز به استقلال واقعی و مطلوب نرسیده است.
نگاه شورای عالی انقلاب فرهنگی به وزارت علوم، تحقیقات و فناوری شبیه نگاه شورای نگهبان به وزارت کشور شده و این دو مانند نگاه شورای عالی فضای مجازی به وزارت ارتباطات و هر سه شورا انتظار دارند سه وزارتخانه نقش اداره تدارکات و معاون اجرایی آن را ایفا کنند. بحث ما البته بر سر دو شورای دیگر نیست و درباره همان شورای عالی انقلاب فرهنگی میتوان به مصاحبههای متعدد دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی درباره کنکور و اصرار بر حفظ شرط معدل دوران دبیرستان و تغییراتی که قبلاً تصویب کرده بودند اشاره کرد که با توجه به روحانی بودن آقای دبیر شورا این احساس را ایجاد میکند که بیشتر به دنبال نوعی قیمومَت هستند تا وحدت چون بحثی کاملاً اداری و فنی است ولی در این حد هم میخواهد مداخله کند.
شکی در این نیست که اتفاقات پاییز 1401 بین حوزه و دانشگاه فاصلۀ بیشتری انداخت چراکه آنچه در دانشگاه موضوعیت داشت در حوزه نداشت و انتظار میرفت دستکم به لحاظ تئوریک به آن بپردازند. با این حال در این فضا هم شماری از حوزویان چه به صورت انفرادی و چه در قالب تشکل کوشیدند با جامعه همراهی نشان دهند.
اگر قرار بر وحدت دو نهاد علم (مدرن و تجربی و انسانی) و روحانیت (علوم قدیمه و حکمت و الهیات) باشد نه در ادغام این دو یا تقلیل یکی به سطح دبیرستان و دیگری وابسته به قدرت که در استقلال این دو نهاد است تا کار به جایی نرسد که نوادۀ امام خمینی هم حوزه نجف را بر قم ترجیح دهند ولو حسب ظاهر این کوچ به وصلت او با خاندان آقای سیستانی نسبت داده شود.
طرفه این که در عمل نگاهی که بر مقدرات کشور حاکم شده نه علوم انسانی و ادبیات که علوم تجربی و فنی است و دانشگاهها از حیث علوم انسانی در معرض ظن و اتهام قرار دارند و به بهانه وحدت حوزه و دانشگاه سعی فراوانی صورت پذیرفته تا آنچه را که علوم انسانی اسلامی میخوانند جامۀ واقعیت بپوشانند درحالیکه اگر شدنی بود در این 45 سال به منصه ظهور میرسید و اگر نرسیده به خاطر آن است که اقتصاد بر کسب سود استوار است و نگاه دینی مبتنی بر قناعت است. یا روانشناسی در پی اعتماد به نفس است و آموزههای دینی بر اتکال به خدا تأکید دارند. ایضاً ادبیات که مبتنی بر عشق است و عشق هم با عرفان نسبت دارد و با دیانت کمتر.
با این اوصاف آیا میخواهیم نتیجه بگیریم هیچ نسبتی میان دیانت و علم نمیتوان برقرار کرد و تلاشهای امثال مهندس بازرگان و دکتر سحابی بیحاصل بوده است؟ نه! حوزه با انسان سر و کار دارد و میتوان به جای سینمای اسلامی به دنبال کارگردان مسلمان بود و به جای اقتصاد اسلامی، اقتصاددان مسلمان و ایضاً به جای سیاست اسلامی سیاستمدار مسلمان نه آن که یک جامه را بخواهیم بر قامت همه بپوشانیم.
نه رؤیای آیتالله منتظری برای وحدت حوزه و دانشگاه محقق شد و نه آرزوی مرحوم مفتح و تنها بر صفحه تلویزیون شاهد روحانیونی هستیم که در کنار عنوان حوزوی لقب دانشگاهی «دکتر» هم دارند تا به چهرههایی چون بهشتی و باهنر و مفتح نزدیک باشند. اینها اما همه کلیشه است و تشریفات و وحدت واقعی را در استقلال دو نهاد باید جُست. تا یکی به دنبال راهکارهای علمی باشد و دیگری در پی معنابخشی به زندگی آدمیان.
این تصور که دانشگاه را میتوان به شکل حوزه درآورد از ابتدا نادرست بود و هر چه زمان گذشت بیشتر معلوم شد که شدنی نیست که اگر میشد اعضای روحانی شورای عالی انقلاب فرهنگی طی این همه سال از عهدۀ آن برآمده بودند و این گمان که حوزه را از حیث فرم و ظاهر و نظام واحدی و مدرک میتوان به دانشگاه شبیه ساخت نیز.
اگر منتظری و مفتح که این ایده را درانداختند امروز سر از خاک برآورند بعید است وضعیت کنونی را تحققیافتۀ آمال خود بدانند چراکه در آن زمان دانشگاه تحت تأثیر گفتمان چپ مارکسیستی و سیاست بود و حوزه هم در مقابل هر دو و مراد از تلفیق این بود نه آن که دانشگاه به بنگاه فروش مدرک تبدیل شود و دانشجو خیری در پیگیری موضوعات اجتماعی نبیند و کار به جایی برسد که خود دانشگاه هم جاذبههای گذشته را از دست بدهد.
جا دارد به برخی نهادهای دانشگاهی هم اشاره شود که با مدعای وحدت این دو شکل گرفتند و مشهورتر از همه دانشگاه امام صادق است که اتفاقاً سنگبنای آن را آیتالله منتظری گذاشت (البته با عنوان جامعهالامامالصادق) در دورهای سهساله مدیریتهای کلان را تغذیه کرد و این راهکار هم آن آرمان را تحقق نبخشید؛ چراکه هیچ نهادی نمیتواند نقش نهاد دیگر را ایفا کند.
در جامعۀ سالم نهاد دین کار خود را انجام میدهد و نهاد علم نیز وظایف خود را چندان که نهاد خانواده و نهاد قدرت و سیاست به آنان دستاندازی نمیکند و این نه سکولاریسم است نه لائیسیته چون به بقای آنان یاری میرساند و کارکردهایشان را مخدوش نمیسازد چندان که اکنون بهرغم اختصاص بودجههای کلان شاهدیم.