چرا ترامپ به دنبال گسترش قلمروی آمریکاست؟
سیاست روز
بزرگنمايي:
ایران پرسمان - اکو ایران / متن پیش رو در اکو ایران منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست.
ترامپ ظاهراً در تلاش است تا سنت استراتژیک قرن نوزدهم را احیا کند، زمانی که آمریکا با ولع سرزمینهای جدید را به خود ملحق میکرد. اما در این مسیر، او در حال تهدید یکی از اصول بنیادین نظمی جهانی است که آمریکا در قرن بیستم و بیستویکم آن را پایهگذاری کرد: ممنوعیت تصرف سرزمین از طریق اجبار یا زور.
بازار ![]()
به نظر میرسد دونالد ترامپ، رئیسجمهور ایالات متحده، گسترش سرزمینی را به یکی از مضامین اصلی دوره جدید قدرت خود تبدیل کرده است.هال برندز، تحلیلگر برجسته مسائل بینالملل، با انتشار یادداشتی در بلومبرگ این موضوع را مورد بررسی خود قرار داده است. اکوایران این یادداشت بلند را در دو بخش ترجمه کرده که در ادامه بخش نخست آن ارائه میشود:
احیای سنت استراتژیک قرن نوزدهم
دونالد ترامپ ممکن است واقعاً گرینلند را با زور تصرف نکند. شاید نیروهای تفنگداران دریایی را برای بازپسگیری کنترل کانال پاناما اعزام نکند، یا لشکر 82 هوابرد را برای تصاحب نوار غزه به کار نگیرد. مهم نیست که ترامپ چقدر از تحریک «فرماندار» جاستین ترودو لذت میبرد، احتمالاً کانادا را مجبور به تبدیل شدن به پنجاهویکمین ایالت آمریکا نخواهد کرد. شاید ترامپ هرگز به آن نمایش اغراقآمیز توسعهطلبی آمریکایی که دربارهاش صحبت میکند، جامۀ عمل نپوشاند. اما اگر این موضوع اطمینانبخش به نظر میرسد، عجیب است که باید آن را ذکر کرد.
ترامپ گسترش سرزمینی را به یکی از مضامین اصلی ریاستجمهوری خود تبدیل کرده است. او در دومین مراسم تحلیف خود اعلام کرد که ایالات متحده «بار دیگر خود را کشوری در حال رشد خواهد دانست» که «قلمرو خود را گسترش میدهد» و «پرچم خود را به افقهای جدید و زیبا میبرد.» حتی از این هم عجیبتر این است که او از ردّ احتمال استفاده از فشار اقتصادی یا نظامی برای توسعۀ مرزهای آمریکا خودداری کرده است.
ترامپ ظاهراً در تلاش است تا سنت استراتژیک قرن نوزدهم را احیا کند، زمانی که آمریکا با ولع سرزمینهای جدید را به خود ملحق میکرد. اما در این مسیر، او در حال تهدید یکی از اصول بنیادین نظمی جهانی است که آمریکا در قرن بیستم و بیستویکم آن را پایهگذاری کرد: ممنوعیت تصرف سرزمین از طریق اجبار یا زور.
البته، باید اذعان کرد که ممکن است هنجارها انتزاعی به نظر برسند. اما این ایده که دولتهای قدرتمند نمیتوانند بهسادگی همسایگان خود را تصرف کنند یا آنها را مجبور به واگذاری سرزمینشان کنند، اساس دنیای معاصر است.
پس از جنگ جهانی دوم، ایالات متحده شبکهای عظیم از نهادها، اتحادها و تعهدات نظامی ایجاد کرد تا این اصل را تثبیت کند؛ حتی در جنگهای بزرگی برای دفاع از این ایده در برابر چالشهای خشونتآمیز شرکت کرد. نتیجۀ این تلاشها کاهش قابل توجه یکی از کهنترین و وحشیانهترین گرایشهای بشری و آغاز دورهای از صلح، رفاه و پیشرفت انسانی بود.
اما در سالهای اخیر، قدرتهای تجدیدنظرطلب، بهویژه چین و روسیه، این هنجار را به چالش کشیدهاند. و اکنون، به نظر میرسد که رئیسجمهور آمریکا نیز به آنها پیوسته است.
تهدیدهای ترامپ ممکن است صرفاً برای تحریک ترودو یا کسب امتیاز در مذاکرات آینده باشد. اما به هیچ وجه اشتباه نکنید: آمریکا اکنون در حال استفاده از تهدید به توسعۀ اجباری، حتی خشونتآمیز، برای گرفتن امتیازات از کشورهای ضعیفتر است. بعید است که این رویکرد به نتیجهای مطلوب منجر شود.
جهان برای رسیدن به نقطهای که در آن قدرتهای قوی دیگر بهطور منظم ضعیفترها را نمیبلعند، تلاشهای گسترده و پایداری انجام داده است. اگر قدرت برتر جهانی مهمترین هنجار نظم بینالمللی را رد کند، ممکن است الگوهای قدیمی سلطهگری دوباره احیا شوند.
قوی ضعیفها را میخورد
فتح سرزمینها پدیدهای زشت است، اما از نظر تاریخی، امری غیرعادی محسوب نمیشود. کشورها همواره مورد حمله قرار میگرفتند، تجزیه میشدند و از نقشه محو میشدند.
لهستان چندین بار توسط قدرتهای بزرگ اروپا تقسیم شد. در قرن نوزدهم و بیستم، مرز بین آلمان و فرانسه همراه با تغییرات در توازن قوای نظامی جابهجا میشد. بهطور کلی، دنیای مدرن تا حد زیادی حاصل امواج گسترشطلبی اروپاییها در آفریقا، خاورمیانه و آسیا است. تانیشا فاضلِ پژوهشگر دریافته است که بین سالهای 1816 تا 1945، «حدود یکچهارم از تمامی کشورها در مقطعی از تاریخ خود مرگی خشونتآمیز را تجربه کردهاند.»
در واقع، در بیشتر دورههای تاریخی، فتح و تصرف سرزمینها امری طبیعی و حتی ضروری تلقی میشد. مشهورترین جمله در اثر کلاسیک توسیدید دربارۀ جنگ پلوپونز این بود: «نیرومندان هر آنچه را که میتوانند انجام میدهند و ضعیفان آنچه را که مجبورند تحمل میکنند.» بیش از دو هزار سال بعد، رهبران و اندیشمندان برای توجیه میل به توسعهطلبی به نظریه داروینیسم اجتماعی متوسل شدند. یک ژنرال بازنشستۀ آلمانی در سال 1912 نوشت که دولتهای نیرومند «در اقتصاد جهانی ماهیت خود را تحمیل میکنند» و «ضعیفان نابود میشوند.» بسیاری از آمریکاییها نیز چنین احساسی داشتند.
ایالات متحده زمانی یکی از جاهطلبترین قدرتهای توسعهطلب جهان بود. در قرن نوزدهم، آمریکا از مرزهای اولیۀ خود فراتر رفت و بهترین بخشهای آمریکای شمالی را تصاحب کرد، اغلب با بیرون راندن بومیان آمریکایی. در جنگ 1812 به کانادا حمله کرد که ناموفق بود و در سال 1848 نیمی از مکزیک را تصرف کرد. سپس در سال 1898، فیلیپین، پورتوریکو و دیگر سرزمینهایی را که از اسپانیا گرفته بود، به خود ملحق کرد. در این مسیر، آمریکا نقاط استراتژیکی را از فلوریدا تا هاوایی ــگاه از طریق فریب یا اجبارــ به دست آورد.
بسیاری از آمریکاییها بر این باور بودند که توسعهطلبیشان از لحاظ کیفی با نمونههای اروپایی متفاوت است، زیرا آمریکا به سرزمینهای جدید «نعمت آزادی» را میبخشید. این ادعا کاملاً هم نادرست نبود: بیشتر سرزمینهایی که واشنگتن تصرف کرد، در نهایت بخشی از جمهوری آمریکا شدند و ساکنان آنها همان حقوق دموکراتیک سایر شهروندان ایالات متحده را به دست آوردند.
با این حال، واقعیت این است که آمریکا ابعاد کنونی خود را از طریق یک پروژۀ توسعهطلبانۀ عظیم و اغلب خشونتآمیز به دست آورد. از تناقضات بزرگ تاریخ این است که یک موج فتح و تصرف در قرن نوزدهم، آمریکا را به اندازه و قدرتی رساند که توانست در قرن بیستم و بیستویکم نظم لیبرال را حفظ کند.
هری ترومن نور را دید
معمولاً میگویند که نظم لیبرال پس از جنگ جهانی دوم پدید آمد. اما این توصیف، بیش از حد منفعلانه است. ایالات متحده و متحدانش این نظم را با دقت و زحمت بنا کردند، با هدف اصلی جلوگیری از همان نوع فتوحات و تجاوزاتی که در گذشته بسیار رایج بودند.
دلیل این تصمیمگیری روشن بود. جهان بهتازگی دو جنگ ویرانگر را پشت سر گذاشته بود که توسط قدرتهای توسعهطلبی به راه افتاده بودند که قصد داشتند بخشهای وسیعی از کرۀ زمین را تصاحب کنند. این تجاوزها فجایع هولناکی را به همراه داشتند، از جمله هولوکاست و قتل و بردهسازی غیرنظامیان در مناطقی از آسیا که تحت اشغال ژاپن بودند.
حتی با پایان جنگ جهانی دوم، یک دولت توتالیتر دیگر، اتحاد جماهیر شوروی، آماده بود تا به اعماق اروپا، آسیا و خاورمیانه نفوذ کند. مقامات آمریکایی، که دیده بودند چگونه تجاوزهای موفق میتوانند بهسرعت گسترش یابند و در نهایت حتی دموکراسیهای دوردست را تهدید کنند، مصمم شدند که از وقوع موج دیگری از هرجومرج جلوگیری کنند.
هری ترومن در سخنرانی خود در کنگره در مارس 1947 این اصل اساسی را بیان کرد. او گفت: «جهان ایستا نیست و وضع موجود، مقدس محسوب نمیشود.» اما «اجازه دادن به تغییر وضع موجود» از طریق اجبار، نفوذ پنهانی یا تجاوز، به معنای دعوت از تاریکی است که بشریت تازه از آن رهایی یافته بود.
ترومن و جانشینانش سخت تلاش کردند تا جلوی بازگشت آن تاریکی را بگیرند. آنها از منشور سازمان ملل حمایت کردند که اعضای خود را به همکاری در «سرکوب اقدامات تجاوزکارانه یا دیگر موارد نقض صلح» متعهد میکرد. ایالات متحده با ایجاد ائتلافها، استقرار نیروهای نظامی و حتی جنگیدن در جنگهای بزرگ، تلاش کرد تا از بروز چنین تجاوزاتی در مناطق ناپایدار اوراسیا جلوگیری کند.
بزرگترین درگیریهای آمریکا در دوران پس از سال 1945 ــجنگ کره، جنگ ویتنام و جنگ خلیج فارســ هر کدام انگیزههای خاص خود را داشتند، از مهار کمونیسم در آسیا تا حفظ دسترسی به منابع نفتی. اما در هر یک از این مداخلات، دفاع از یک هنجار عمیقتر نیز مطرح بود.
ترومن بعدها نوشت که اگر آمریکا در نجات کرۀ جنوبی شکست میخورد، این به معنای بازگشت به دوران تاراجگری گذشته بود. او هشدار داد: «اگر این اتفاق به چالش کشیده نشود، به معنای وقوع جنگ جهانی سوم خواهد بود، همانطور که حوادث مشابه باعث وقوع جنگ جهانی دوم شدند.» در مجموع، نزدیک به 100,000 آمریکایی در جنگهایی جان باختند که هدف آنها جلوگیری از بیثباتی جهان بهدلیل اقدامات تجاوزکارانۀ آشکار بود.
واشنگتن مجبور نبود این مسیر را انتخاب کند. پس از سال 1945، ایالات متحده قدرتی بیرقیب داشت. میتوانست بهترین نقاط جهان را برای خود تصرف کند. اما بهجز تصاحب برخی جزایر اقیانوس آرام برای اهداف نظامی (که در برخی موارد موقتی بود)، واشنگتن سیستمی را بنا کرد که عمدتاً از استقلال سیاسی و تمامیت ارضی کشورهای ضعیفتر دفاع میکرد.
شاید یک ابرقدرت بتواند در کوتاهمدت از هرجومرج جهانی سود ببرد. اما نسل پس از جنگ دریافت که در نهایت، در جهانی رها از آنارشی ناشی از توسعهطلبی خشونتآمیز و اجباری، وضعیت بهتری خواهد داشت.
لینک کوتاه:
https://www.iranporseman.ir/Fa/News/1235076/